دانشجویان مواد دانشگاه تجن

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید، هیچ راهی نیست که آن را نیست پایان، غم مخور

دانشجویان مواد دانشگاه تجن

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید، هیچ راهی نیست که آن را نیست پایان، غم مخور

آدرس های وبلاگ

آدرس های اصلی وبلاگ:

http://tumc.mihanblog.com

http://tumc.blogsky.com

نسخه ی انگلیسی وبلاگ:

http://tumc.blog.com

نسخه ی موبایل وبلاگ:

http://tumc.blogsky.com/m

چه زود دیر شد

ناگهان چه زود می رسد و چه زود دیر می شود
همین دیروز بود، انتخاب واحد و شروع کلاس ها. اما امروز بود، آخرین امتحان و پایان کلاس ها و همین فردا خواهد بود، انتخاب واحد و شروع دوباره کلاس ها. یاد خاطرات، افکار را در هم می شکند، چشم ها را می گریاند و لحظه ها را بی تاب می کند که باز دوباره بیاید آن روزگارانی که یاد می شود اما چه فایده که یادی بیش نیست و خاطره ایست که تکرار ناشدنی است. اما هنوز هم روزها باقیست، فردایی هم هست، حیف که آن هم زود دیر می شود. چه کنیم دنیا این گونه در گذر و است، رحم بر هیچ ثانیه ای ندارد چه رسد به خاطراتی که چند صباحی پیش گذشت. تا آمدیم از خوبی بگوییم، دوباره داد و بیداد برخاست.
کاش روزگار این طور نبود و هر دمش این طور فریاد نبود

جشنواره ی تعطیلی قربان تا غدیر

جشنواره ی تعطیلی قربان تا غدیر

دانشجویان مواد دانشگاه تجن


در پاییز 90


واقعا معلوم نیست چی شد که این شد
به همین سادگی کلاس های این چند روز تعطیل شد
همه چی به راحتی شد
واااااااای فکر کلاسهای جبرانی این وسط چی شد
ولی نکته ای هم هست که این طور شد
دوری از فراغ خانواده برای دوستان مزیدی بر علت شد
تا که تعطیلی رسم این روز های ما شد
عاقبت اینکه  داستان روز های ما نیز چنین تعطیل شد

آخر فصل دوم

فصل دوم قصه ی ما به سر رسید، با همه ی پستی ها و بلندی ها، با همه ی غم ها و شادی ها، با همه ی ناز و اداها، با همه تلخی ها و شیرینی ها، با صبر و بی تابی ها، با همه همه همه همه لحظه ها وداع شد. نمی شود تصور کرد که این سه ماه چگونه گذر می شود و چگونه دوباره به منزل خود بازخواهیم گشت، اما با این حال این بار هم گذر عمر برنده ی قصه شد و فردا می شود امروزو امروز می شود دیروز.
اما نکته ای باقیست و آن هم این که درست است که قصه ی این فصل تمام شده است اما راه دراز است و فصل های دیگر باقیست و کلاغه هنوز به آخر آخر تمام قصه نرسیده است.

شروع ترم جدید

روز از نو روزی از نو، مثل اینکه حرارت وجودی هم رشته ای های عزیز در حال بر افروختن آتش دوستی است. اشتباه نکنید. آتش، مقدس است و بخشی ازعناصر تشکیل دهنده ی این هستی است که می توان به گرمی آن، رنگ آن، شکل خاص آن اشاره کرد که محفل ما نیز این گونه خواهد بود.

یعنی گرم، شکل خاص خود که تازگی آن جذابیت ایجاد می کند و رنگی بودن آن نه به معنی چند رنگی بلکه به معنی یکنواخت نبودن آن، لذت بخش روزگار پیش روی ماست که باید با توانی مضاعف نسبت به گذشته آن را پشت سر گذاشت تا بتوان با استفاده از این موقعیت، زندگی را بر روی قله های موفقیت ساخت.

آری این زندگی ماست.

اشک

اشک، بارشی آرام که در تمام هستی رخ می دهد. حال هر دم با لرزه ای بر دیدگانم، بارش آغاز می شود و قطره های اشک هم ساز با بارش قطره های باران از ابرهای آسمان می رقصد گونه هایم را تر می کند و زمانی پایان می یابد که نسیمی از نفست بلند گردد و دیدگانم را آرام کند.

لحظه ی دیدار

قطره قطره بارش باران
ز ابر های پیوسته ی آسمان
گویی مثال اشکهای چشمانمان
از برای دلتیگی دیدار دوستان
ذره ذره گرمایش سرزمینمان
با آمدن بهار و رفتن زمستان
گویی مثال شوق بیشتر دل برای یاران
با رسیدن لحظه ی دیدار و گذر زمان

کجایی

زیر این آسمان آبی، در بین نوازش آرام باد هایی که از حرکت دستان تو بر می خیزد و گرمی خورشیدی که حرارتش را از وجودت دریافت می کند و چشم انداز زیبای طبیعت که از احساس تو الهام می گیرد، تنها پیک هستی دیدار چشمانت را به زمان واگذار کرده و دلم را بیتاب می کند. ای دوست کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلتنگی

چه قدر سخت می گذرد روزهایی که از هم دوریم. امروز روز فریاد دل است فریاد بهر تنگی دل است دلتنگی روز هایی که گذشته است گرمی و صفایی که هنوز بر نگشته است گرمی حضور سبز دوستان صفایی که دنیا را کرده بود بوستان بوستان انس و الفت جاودانه که همیشه در این یاد مانده اما هنوز زنده است امید وصال بر پا شده است یک جدال جدال وجودم با زمان دم به دم پافشاری می کند این دل هر دم تا که باز بیند رخ دوستان از نو باز یابد بوستان

مادر بزرگ

مادر بزرگ، از اسمش پیداست که با همان نقش های مادری مثل نوازش های شبانه، بوسه های عمیق وجودی شاعرانه، اشک هایی از روی دلواپسی و نگرانی از سیاهی های سرد و پر خطر دنیوی برای نوه ی خود که همیشه مثل مادر سن او را در همایل اوایل کودکی ثابت نگه می دارد و تپش های قلبش را برای کودک می توان شنید. حال او نیست، او در بهشت است و می توان او را با لبخندی همیشگی بر روی لبهایش دید که بر تختی زیبا در قصری با شکوه نشسته است.

گفتم با لبی خندان، می دانی چرا؟

او تو را می بیند، کودکی که در این دنیا در حال بازی است. گاهی تو گریه می کنی و گاهی خوشی و گاهی سختی می کشی و گاهی هم آرام و آسوده نشسته ای و مادر بزرگ تنها یک واکنش به رفتار های تو نشان می دهد و آن هم خنده ای است که از اعماق وجودش شکل می گیرد و با اطمینان قلبی شدید می داند که تو سعادتمند می شوی.

همین تازه مادر بزرگ با من تماس گرفت و گفت که به کودکم بگو که گریه نکند، من می خندم حال تو چرا این گونه ای. دنیا که به آخر نرسیده است و تنها من خانه ام را عوض کرده ام، آن هم خانه ای که بتوانم برای همیشه با دیدی کامل از بازی های تو لذت ببرم. حال چه می خواهی اگر گریه کنی و گریه ات آرام نشود، دیگر برای من حرکتت بازی نیست و غم بار خواهد بود.

حالا به نظر خودت دوست داری مادر بزرگ ناراحت باشه یا با بازی هایت همیشه شادش کنی.

« یادمان باشد، هیچ انسانی از کنارمان نمی رود و همیشه وجودش را می توان حس کرد و با دیدی بلند برای همیشه او را در جایگاهی ثابت در بهشت می توان دید.»

بهشت در روبروی دیدگان قرار دارد